مهرساممهرسام، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

مهرسام تک ستاره قلب ما

پسرم عروسک باباش شده

تو را خدا نگاه کنین بابایی مهرسام یکماهه را چیکار میکنه آخه اینجا جای خوابه من را میخوابونی بابا مامان کمک کمک مهرسام : بابا من نی نی هستم نه عروسک که گذاشتیم پیش خرگوش ها بالاسر تخت !!!!!!!!!!!!  باشه دیگه اخم نمی کنم. بابا : خب بابایی نترس خواستم چند تا عکس یادگاری ازت داشته باشم با خرگوشا. بیا بیا بابایی نترس فدات شم ...
30 بهمن 1392

پسر دایی ها ومهرسام کوچولو

سلام پسر گلم  نفس مامان عشق بابا دایی مرتضی با زندایی و امیرحسین کوچولو اومدند با ماشین جدیدشون دنبالمون با بابایی و مادر جون رفتیم خونه دایی هادی دیدن سالار  جونی و مغازه فست فودی که تازه نزدیک خونه زدن سر بزنیم. اینم مهرسام با پسر دایی جوناش  فسقلی زردپوش سالار جون و وسطی که داداش بزرگتر فسقلی ها باشه ا میرحسین جون و وروجک مامان مهرسام جون   مهرسام در روروئک سالار در سه ماهگی در حال خوردن دستای خوشمزه اش. مهرسام : به به تا کسی نیست دستای خوشمزه ام را بخورم امیرحسین : هه من داداشی بالا سرتم دارم نگاهت میکنم ها ها ها ...
30 بهمن 1392

پسر شیطون بلا

سلام مهرسام شیطون بلایی مامانی قربونت برم میخوای چی بگی به مامان وبابا که ما نمی فهمیم برای خودت سرو صدا میکنی و پشت سر هم اوووووووووووووو اووووووووووووووووووووو اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا می کنی فدات شم قند و عسل مامان خیلی دوست داری نگه دارم رو پاهای نازت بایستی و همه جا را نگاه کنی کلی ذوق کنی به رنگا خیلی توجه می کنی هنوز دوماه کامل نشده بود که می تونستی رو پاهات خودت را نگه داری منم زیر بغلای ناززت را میگرفتم و مراقبت بودم ولی زود مخوابوندمت که خسته نشی عاشق آویز تختی که میذارم بالای سرت میخواهی بگیریشون نمی تونی دستت بالا میبری و در آخر خسته میشی و دستای نازت را میخوری. فدات شم خیلی دستات را می...
30 بهمن 1392

پسر اخمو

سلام سلام سلام اخمو ی مامان پسر من  برعکس نی نی های دیگه هست خیلی خیلی خیلی جدی و اخمو هست که من گاهی موقعا از اخماش می ترسم و موندم بابا این به کی رفته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خیلی اخموه باید کلی نازش رابکشی و خودت را براش بکشی تا برات یه ریز خنده بره خنده هاش الکی نیست هروقت عشقش بکشه میخنده ولی خیلی پر سرو صدا هست آغون اغون میگه کنچکاو و سبزه رو نمکی وشیطون بلای ناقلا  و خیلی بامزه ودوست داشتنی مامانی بخورمت بشرطی که اخمم نکنی می ترسم مامان یعنی میشه  تو را با این اخم هات با ده من عسل خورد. ...
23 بهمن 1392

بوسه ی فرشته

مهرسام کوچولوی مامان فرشته ناز آسمونی شما زمانی که به دنیا ما آدم بزرگا پا گذاشتی و از فرشته ها جدا شدی فرشته های پشت هر دو چشمای نازت و روی پیشانی بوسه های گذاشتن. پشت پلک هات مثل سایه صورتی رنگ و رو پیشانیت هم انگار جای مهر نماز هست. لکه ماه گرفتگی یا خورشیدگرفتگی نیست و اصطلاح پزشکی این علامت به (بوسه فرشته )معروف است.  این  عکسات هست که دقیق معلومه الهی مامان فدات شه ...
23 بهمن 1392

اولین شب یلدای مهرسام

پسرم در اولین شب یلداش درست سه روز بود که واکسن دو ماهگیش را زده بود و جاش هنوز درد میکرد و بخاطر پسملم و سرما نرفتیم خونه پدربزرگ. پدربزرگ و مادرجونا و عمو ها و عمه اومدند خونه ما تازه پدربزرگ و مادر جون جون لطف کردند همه چی اوردند و شامم درست کردند . منم خوشحال از اینکه شرایط مون را درک کردند انشالله براشون جبران کنیم مرسی از لطفتان مادرجون جون و پدر بزرگ. اینم پسرم قبل از آمدن مهمان  ها که البته چون خیلی سالن پذایرایی سرد و بخاری ما گرماش کفایت سالن بزرگمون رانمیکنه بعدش لباسای مخمل ابی را پوشید. یلدا مبارک مبارک مبارک ...
23 بهمن 1392

مهرسام و عمو ارباب (آقا مقداد)

شب تاسوعا من و پسرم و بابایی رفتیم خونه مادر جون پسرمرفت با بابایی کمک عمو مقداد بکنه امسال. عمو مقداد سه ساله چادر (خیمه ) میزنه ده شب اول محرم را هر شب چای و شیرینی .... میده. امسال عمو هرشب شله زرد خوشمزه هم نذر داد.و عمو مانی و دوستاش و آقا امیر کمک می کردند نذرشان قبول مهرسام تو بغل عمو ارباب    ...
23 بهمن 1392

ازمایش بارداری *نی نی خوش اومدی*

محمد مهدی جونم  روز یکشنبه 5 اسفند ساعت نه صبح رفتم با مادر ازمایشگاه شفا ازمایش خون دادم ببینم مامان شدم یا نه اولین ازمایش خون بارداریم بود قرار شد ساعت 5 بعدازظهر جواب را بگیریم من ظهر با مادر بعد ازمایش رفتیم دکتر مادر نوبت دکتر قلب داشت بعد از دکتر رفتیم بازار قبل از این مامانی تو دلم بیایی عزیز جونی تا حدودی سیسمونی برات خریده بود همش ناز و خوشگل. امروزم مادر رفت برات مینی واش خوشگل خرید. من گفتم هنوز که معلوم نیست جواب چی باشه مادر گفت: مثبته من میدونم. ساعت 5 بابایی اومد دنبالم رفتیم جواب را گرفتیم خدا را شکر مثبت بود خیلی خوشحال شدیم. بابا دو تا جعبه شیرینی خرید رفتیم خونه مادر جون ناهید .مادرخیلی خوشحال شد و همش خدا...
22 بهمن 1392

زمینی شدن پسرم

سلام پسر نازم  عزیز دلم قرار بود دو آبان به دنیا بیایی ولی با اسرار من به خانم دکتر و  شرایط سختم که حساسیت پوستی این اواخر بارداری گرفتم و بدنم پر از دونه های گرمی و قرمز رنگ شده بود و بشدت خارش داشتن نامه بستری را برای ٢٥ مهر داد و من ساعت ٥ صبح با دوتا مادرجونا و بابایی رفتیم بیمارستان زهرای مرضیه که بستری بشم بعد معاینه فرستادند که دو روز ورزش کنم خلاصه حسابی ورزش و پیاده روی کردم همرا مادرجونا و بابایی و دوباره ٢٧ مهر رفتیم بیمارستان تا ببین چی میشه از ساعت ٨ بستری شدم به اسرار خودم چون هنوز وقت داشتی که به دنیا بیایی. پست در زایشگاه دو تا مادر جونا و بابایی و عمو ها بودند دایی  زندایی را که بیمار...
22 بهمن 1392
1