مهرساممهرسام، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

مهرسام تک ستاره قلب ما

بوسه ی فرشته

مهرسام کوچولوی مامان فرشته ناز آسمونی شما زمانی که به دنیا ما آدم بزرگا پا گذاشتی و از فرشته ها جدا شدی فرشته های پشت هر دو چشمای نازت و روی پیشانی بوسه های گذاشتن. پشت پلک هات مثل سایه صورتی رنگ و رو پیشانیت هم انگار جای مهر نماز هست. لکه ماه گرفتگی یا خورشیدگرفتگی نیست و اصطلاح پزشکی این علامت به (بوسه فرشته )معروف است.  این  عکسات هست که دقیق معلومه الهی مامان فدات شه ...
23 بهمن 1392

اولین شب یلدای مهرسام

پسرم در اولین شب یلداش درست سه روز بود که واکسن دو ماهگیش را زده بود و جاش هنوز درد میکرد و بخاطر پسملم و سرما نرفتیم خونه پدربزرگ. پدربزرگ و مادرجونا و عمو ها و عمه اومدند خونه ما تازه پدربزرگ و مادر جون جون لطف کردند همه چی اوردند و شامم درست کردند . منم خوشحال از اینکه شرایط مون را درک کردند انشالله براشون جبران کنیم مرسی از لطفتان مادرجون جون و پدر بزرگ. اینم پسرم قبل از آمدن مهمان  ها که البته چون خیلی سالن پذایرایی سرد و بخاری ما گرماش کفایت سالن بزرگمون رانمیکنه بعدش لباسای مخمل ابی را پوشید. یلدا مبارک مبارک مبارک ...
23 بهمن 1392

مهرسام و عمو ارباب (آقا مقداد)

شب تاسوعا من و پسرم و بابایی رفتیم خونه مادر جون پسرمرفت با بابایی کمک عمو مقداد بکنه امسال. عمو مقداد سه ساله چادر (خیمه ) میزنه ده شب اول محرم را هر شب چای و شیرینی .... میده. امسال عمو هرشب شله زرد خوشمزه هم نذر داد.و عمو مانی و دوستاش و آقا امیر کمک می کردند نذرشان قبول مهرسام تو بغل عمو ارباب    ...
23 بهمن 1392

ازمایش بارداری *نی نی خوش اومدی*

محمد مهدی جونم  روز یکشنبه 5 اسفند ساعت نه صبح رفتم با مادر ازمایشگاه شفا ازمایش خون دادم ببینم مامان شدم یا نه اولین ازمایش خون بارداریم بود قرار شد ساعت 5 بعدازظهر جواب را بگیریم من ظهر با مادر بعد ازمایش رفتیم دکتر مادر نوبت دکتر قلب داشت بعد از دکتر رفتیم بازار قبل از این مامانی تو دلم بیایی عزیز جونی تا حدودی سیسمونی برات خریده بود همش ناز و خوشگل. امروزم مادر رفت برات مینی واش خوشگل خرید. من گفتم هنوز که معلوم نیست جواب چی باشه مادر گفت: مثبته من میدونم. ساعت 5 بابایی اومد دنبالم رفتیم جواب را گرفتیم خدا را شکر مثبت بود خیلی خوشحال شدیم. بابا دو تا جعبه شیرینی خرید رفتیم خونه مادر جون ناهید .مادرخیلی خوشحال شد و همش خدا...
22 بهمن 1392

زمینی شدن پسرم

سلام پسر نازم  عزیز دلم قرار بود دو آبان به دنیا بیایی ولی با اسرار من به خانم دکتر و  شرایط سختم که حساسیت پوستی این اواخر بارداری گرفتم و بدنم پر از دونه های گرمی و قرمز رنگ شده بود و بشدت خارش داشتن نامه بستری را برای ٢٥ مهر داد و من ساعت ٥ صبح با دوتا مادرجونا و بابایی رفتیم بیمارستان زهرای مرضیه که بستری بشم بعد معاینه فرستادند که دو روز ورزش کنم خلاصه حسابی ورزش و پیاده روی کردم همرا مادرجونا و بابایی و دوباره ٢٧ مهر رفتیم بیمارستان تا ببین چی میشه از ساعت ٨ بستری شدم به اسرار خودم چون هنوز وقت داشتی که به دنیا بیایی. پست در زایشگاه دو تا مادر جونا و بابایی و عمو ها بودند دایی  زندایی را که بیمار...
22 بهمن 1392

شیر خوردن پسرم

محمد مهدی جان (مهرسام) اینجا خودت شیشه شیر را گرفتی و داری ناز تو خواب شیر میخوری  قربونت برم الهی حالا اینم یه عکس جالب که عمو مقداد(ارباب شاه ) ازت گرفته  عمو مقداد همین که به دنیا اومدی رفت با بابایی و عمو مانی رفتن یک دوربین حرفه ای نیکون خرید تا فقط و فقط از ارباب کوچک که شما باشین عکسای زیبا و جالب بگیره اینم یه نمونه اش. ...
21 دی 1392

یک روزگی

پسر گل مامان روز یکشنبه ساعت 12 از بیمارستان مرخص شدیم عزیز دلم به خونه خوش اومدی عروسک مامان. اینم عکس قشنگت با لباسی که عمو علی از کربلا تبرک برات هدیه آورده بود( بعلاوه یک لباس سرهمی مخمل و پاپوش خرسی و پیش بند) مرسی عمو علی و داداش یوسف ...
20 دی 1392

اولین برف بر چشمان زیبایت مبارک

پسرم دیروز خیلی برف اومد جوری که شهر ماحدود 6 الی 7 سالی بود چنین برفی به خود ندیده بود همه خیلی خیلی خوشحال بودند من این برف را از برکات قدوم تو میدونم. بابا همون روز نتونست بعد از ظهر  کار بره  و موند خونه.  امروز هم خونه موند تابریم آدم برفی درست کنیم گذاشتیم پایین پیش خاله  و عمو.  من و بابایی تونستیم یه آدم برفی بامزه رو پشت بام درست کنیم بعد با خاله و عمو وپوران عکس گرفتیم و رو پشت بام یه چای بیسکوئت دبش لب سوز خوردیم که البته خاله عذرا زحمتش را کشید. و بعد یوحنا و الهه بچه های باحال همسایه کناری اومدند روی پشت بام مون و کلی همگی برف بازی کردیم البته شما یک دقیقه بالا در حد عکس و دیدن برف اومدی و بعد زو...
17 دی 1392

خاطره روز دوم اسفند سال 91

دو روز پیش عزیزجون یعنی مامان گلم من اومد خونمون درست منم همون روز خیلی بی حال بودم و چشمام حالت خوابالو و پف کرده بود و همیجور با پشت دستم چشمام را به می مالیدم و فایده نداشت و فقط من هی کفری تر میشدم. عزیز جون که اومد منا با این وضع دید گفت چی شد چرا این شکل شدی گفتم مامان سرما خوردم فکر می کنم حسابی هم سرما خوردم ولی من تازه خوب شده بودم . عزیزجون یک لبخندی زد و گفت :نه فکر نکنم مال سرما خوردگی باشه چشمات یه چیز دیگه را می گه  خوب چی می گی؟ می گه: یه نی نی ناز و خوشگل ومامانی تو راهه گفتم :مامان فکر نکنم .گفت :چرا مامان باهات شرط می بندم بابای هم هاج وواج نگاهمون کرد بعد رفت سرکار. خلاصه فردای اون روز صبح زود...
17 تير 1392